اون شب...

 

 

نمی‌دونم چرا این صحنه این‌جور جلوی چشمم مونده، بعد از این همه سال… نمی‌دونم چرا این‌قدر برام آشناست.

یادت میاد، اون شب خنک تابستون، نشستی و گفتی و گفتی. اولین باری که دیدم صدات می‌لرزید. مهتابی ضعیف راهرویِ زیرزمین رو یادت میاد، و تو که پشت به درِ زیرزمین نشسته‌ بودی و سایه‌ات- پشتِ نورِ مهتابی- صورتم رو می‌پوشوند. شاید هم مخصوصا اون‌طور نشستی که صورتت رو نبینیم. چرا همه‌چیز این‌قدر دقیق توی ذهنم مونده…

 

 

گفتی از همون شب دوردست. همون شب عروسی. صدای خنده‌ی مردم، صدای خنده‌ی تو، صدای خنده‌ی بچه‌های دیگه. صدای بلند بلند حرف زدن بزرگترها، بچه‌هایی که حالا همگی دورِ هم هستند و کسی هم کاری به کارشون نداره، بازی، بازی، بازی. عده‌ای هم که با عجله این‌طرف و اون‌طرف می‌روند...

...

اصغر‌آقا بلند داد می‌زنه: هی علی، برو اون سطل قرمز رو از کنار در خونه بیار تو، زشته جلو مهمونا. جلوی در عموحسین یه قابلمه هم می‌ده دستت که ببری توی آشپزخونه..

...

مهمون‌ها ‌مهمون‌ها مهمون‌ها… پسرهای مریم خانوم و بچه‌های خاله مهناز … وای که چه خبره امشب…

 

...

 

 

بقیه‌ی عروسی خونه‌ی عموحسینه که اون‌طرف جاده‌است. همون‌جاده‌ای که بابا هر روز ساعت‌ها کنارش برای اتوبوس‌ها دست بلند می‌کنه تا یکیشون اون‌رو ببرند تا شهر. همون‌ جاده‌ای که از دور دورها میاد و تا دور دور ها می‌ره. جاده‌ای که هیچوقت به تهش نرسیدی، حتی اون روزی که با دوچرخه‌یِ ناصر نصف روز رو رکاب زدی، حتی اون روز که سوار اتوبوس شدی. همون جاده‌ای که باعث می‌شه تو تنهایی نتونی بری خونه‌ی عمو. بابا گفته همیشه باید با مامان بری...

حالا همه راه افتاده‌اند، مردها صلوات هم فرستادند. زن‌ها هلهله می‌کنند. بچه‌ها هم که از این‌ور جمعیت به اون‌ور جمعیت بین آدم‌بزرگ‌ها می‌لولند.

 

شب خنک تابستون، صدایِ بلندِ حرف زدنِ زن‌ها. از دور لباس سفید عروس رو می‌بینی. بچه‌ها دور و برت هستند و هرکسی داره یه حرفی می‌زنه. یکی با داماد دست داده، عروس خانوم به اون یکی شاباش داده. مشت اون یکی از شیرینی پره …

 

نزدیکی‌های جاده‌ای، زمینِ خاکی، گرد و غبار، تاریکی، شکلات‌هات رو بدون اینکه ببینی با انگشتات می‌شماری…

جمعیت در امتداد تیرچراغ‌ برق‌هایی که مسیر رو به سمت جاده، با نور زرد کم‌رنگ، روشن می‌کنند حرکت می‌کنه.

 

...

 

همهمه‌ی مردم، هلهله‌ی زن‌ها، عروس خانوم دیگه باید رسیده‌باشه خونه‌ی عموحسین. تو و بچه‌ها و یه سری آدم بزرگ‌ها هنوز از جاده نگذشتید... چیز دیگه‌ای یادت نیست…

 

 

صدای خیلی بلند بوق… صدای جیغ زن‌ها… صدای ترمز …

...

...

 

نه حتی یک صدای برخورد. اگر خورد شدن استخوان با آهن صدایی داشته باشه. یک لحظه سکوت …

 

دوباره صدای جیغ زن‌ها، این‌بار با لحنی متفاوت، نه جیغِ ترس. مردها که حالا می‌دوند. صدای بلند بلند داد زدن مردم...

 

صورت مرد کنارت رو یک‌لحظه توی نور زرد تیر چراغ می‌بینی. چشمهاش یه جوری بزرگ شده که ازش می‌ترسی.  همه دارند می‌دوند جلو، همه جلو رو نگاه می‌کنند، و تو بر می‌گردی عقب ، دنبال یه چیزی می‌گردی خودت هم نمی‌دونی چی.

 

 

یه کم دیگه می‌ری جلو. بچه‌ی کناریت داره داد می‌زنه. حرف‌هایی می‌زنه که تو نمی‌دونی یعنی چه. تصادف شد. دیدید بچه‌ها. دیدید چه‌طوری زد

به دهنش نگاه می‌کنی که هی کلمه‌ی تصادف رو تکرار می‌کنه. تصادف یعنی چه؟ یکی دیگه از بچه‌ها بلند می‌گه عجب تصادفی شد . از لحن حرف زدنش می‌فهمی که تصادف چیز خوبی نیست. بچه‌ها دیگه باهات حرف نمی‌زنند. سرت رو می‌کنی طرف پسرخاله‌ات. اون یه جور بدی می‌خواد بره جلو. مثل اینه که داره گریه می‌کنه. ترسیده. دستت رو می‌گذاری روی شونه‌اش و تکانش می‌دی. اصلا نمی‌فهمه. راهشو بین مردم باز می‌کنه و می‌ره جلو...

 

 

همه‌جا تاریکه. نور دو سه تا ماشین چند جا رو روشن درست کرده. ولی جلوی پاهات تاریک تاریکه. زمینِ نرمِ خاکیِ زیر پاهات رو حس می‌کنی. یه لحظه احساس می‌کنی که تنهایی. بچه‌ها همه دارند می‌دوند. چند تا آدم بزرگ به سرعت دارند میاند. اون‌‌ها هم اصلا تو رو نمی‌بینند. همه یه جا جمع شدند. قدم‌هات رو تند می‌کنی. تنهایی دیگه آزارت می‌ده. نگاهت رو به اطراف می‌چرخونی تا آشنایی پیدا کنی. ولی کسی آشنا نیست. مامانت رو صدا می‌کنی ولی صدات توی هم‌همه‌ی مردم گم می‌شه. می‌چرخی و می‌ری بسمت زن‌ها. چادرهای سیاه، چادرهای رنگ وارنگ. حالا یه عده جیغ می‌زنند و گریه می‌کنند. شاید همه‌ی زن‌ها دارند گریه می‌کنند. یه عده اون‌و‌ر جاده باید باشند. یه مردی راهشو از بین زن‌ها باز می‌کنه و سریع می‌ره جلو. صدای ماشین‌ها رو هم می‌شنوی که حالا ایستاده‌اند. چشمت جایی رو نمی‌بینه. قدت کوچکتر از اونی هست که بین این همه آدم چیزی ببینی. توی چادر‌ها دنبال چادر مادرت می‌گردی. چادر سفید با گل‌های درشت. پیش خودت فکر می‌کنی حتی بوی چادر مادرت رو هم تشخیص می‌دی. شروع می‌کنی چادر‌ها رو بو کردن. دلت شور می‌زنه. نمی‌دونی چرا. یه چادر سفید می‌بینی. گوشه‌ی چادر رو تو مشتت می‌گیری و می‌کشی و بلند داد می‌زنی: مامان ...
نه یه زن دیگه‌است. داره گریه می‌کنه و بلند بلند یه چیزایی می‌گه. بعد دست‌هاش رو بلند می‌کنه و روی سرش می‌گذاره. یه حس بدی داری. یه حسی که قبلا نداشتی. حالا دیگه واقعا احساس می‌کنی تنهایی. صورتت رو برمی‌گردونی. حالا شاید دیگه اخم‌هات تویِ هم رفته باشند. شاید هم بخواهی گریه کنی. نمی‌دونی یه جوری ته دلت خالی شده. کبری خانوم رو می‌بینی. صدا می‌زنی کبری خانوم کبری خانوم!. کبری خانوم داره با دستهاش توی سرش می‌زنه و گریه می‌کنه. اون هم تو رو نمی‌بینه. صدات رو هم نمی‌شنوه. بین زن‌ها حرکت می‌کنی. صدات کم‌کم بلند و بلندتر می‌شه، حالا شاید، گریه هم بهش اضافه شده باشه. مامانت رو صدا می‌کنی. مامان ... مامان ...

 

 

می‌خواهی برگردی خونه. از عروسی خوشت نمی‌آد. بابا کجاست. پس چرا هیچ‌کس نیست. این‌یکی چادر رو که کنار بز‌نی دیگه جلوت زنی نیست. مردها ایستاده‌اند. توی نور چراغ جلوی اتوبوس، خط کنار جاده رو تشخیص می‌دی. بی‌اختیار جلو می‌ری. مرد‌ها رو نمی‌شناسی. چندتایی با هم دیگه دارند یه چیزی رو جابه‌جا می‌کنند. اتوبوس دور ایستاده و چراغش روشنه. مسافر‌های اتوبوس هم پیاده شدند. با دستت بین مردهای قدبلندی که قد تو حتی به کمرشون هم نمی‌رسه راه خودت رو باز می‌کنی. مردها دارند با همدیگه بلند بلند حرف می‌زنند. کسی تو رو نمی‌بینه... شاید داری گریه می‌کنی، شاید هم مبهوتی، نمی‌دونی چه‌کار می‌کنی.

یکی دو قدم دیگه که بری جلو، یه چادر گل‌دار با گل‌های درشت قرمز رو می‌بینی، درست عین اون چادری که مامان داشت...

چادر روی زمین پهن شده، سرت داغ می‌شه...

 

...

 

 

 

هرچی دیگه از اون شب یادته، همشون قرمزند. یک قرمز تیره، همه‌چیز فکر می‌کنی قرمز بود، و سیاه. همه‌ی تصویرها. چادر رو که دیدی، نور چراغ اتوبوس هم قرمز شد. دنیا قرمز شد. یک قرمز تیره، حتی شاید سیاه، سیاهِ تیره‌یِ تیره. شاید اونشب سیاه نبود، شاید بعدها سیاه شد. ولی هرچی الان یادته یا قرمز بود یا سیاه ...

شبِ تاریک‌ِ تاریک. نور چراغ اتوبوس که کنار جاده رو روشن می‌کنه. چادر ِ گل‌دار روی زمین پهن شده. مامان رو نمی‌بینی. چند قدم جلوتر توی تاریکی یکی افتاده، پاهاش به طرف توست. می‌ری جلوتر که صورتش رو ببینی، ولی بالاتر از دوتا پای بهم چسبیده چیزی نیست. بر می‌گردی و یک نگاه دیگه به پاها می‌اندازی. دامن مامان رو می‌شناسی. با یه لحنی- که نمی‌دونی داری مامانت رو صدا می‌کنی یا داری به بقیه می‌گی - داد می‌زنی: مامان ...

 

 

 

دست‌های قوی مردی تو رو به سرعت از روی زمین بلند می‌کنه. مرد با دستش، صورتت رو محکم روی شونه‌اش فشار می‌ده. نمی‌فهمی چه خبره. سرت رو از دستهاش خلاص می‌کنی و به صورتش نگاه می‌کنی. عمو حسینه. صورتش ترسناک شده، چشمهاش یه جوریند. بهش می‌گی: عمو، مامانم اونجاست. خودم دامنش رو دیدم... عمو حسین تو رو محکم توی بغلش فشار می‌ده و می‌گه: الان می‌ریم خونه، نگران نباش، هیچ‌چی نشده...

اون‌قدر بزرگ نیستی که بدونی چی‌شده ولی به اون اندازه هم بزرگ شدی که بفهمی یه اتفاقی افتاده. سعی می‌کنی سرت رو از دست عمو بکشی بیرون و مامان رو ببینی. عمو محکم تو رو گرفته.

 

صدای آژیر رو یادت میاد نور قرمز و آبی رو هم زیرچشمی دیدی. عمو همون‌طوری بسرعت راه می‌ره...

 

 

عمو تو رو می‌گذاره روی صندلی جلوی ماشینِ محمد پسرش. توی ماشین، دخترعموهات هم هستند. عمو به محمد می‌گه بچه‌ها رو بگذار خونه و زود برگرد...

...

 

 

خونه‌ی عمو هستی. داداش کوچیکت رضا هم اونجاست. اون خیلی بچه‌است با شیشه باید شیر بخوره. دخترعمو شیشه‌ی شیر رضا رو میاره. به دختر عمو می‌گی می‌خواهی بری خونه. حالت حرف زدنت مثل التماسه. دختر عمو که چشمهاش از گریه سرخ شده می‌گه که باشه، بابات بیاد باهم می‌ریم. می‌ره و برات شیرینی هم میاره. شیرینی رو نمی خوری. نمی‌تونی چیزی بخوری. نمی‌دونی چرا...

 

 

نمی‌دونی ساعت چند بعد از نصف شبه. تو خوابیدی. چراغ اتاق بزرگی که توش هستی خاموشه. ولی می‌دونی که همه بیرون بیدارند. بعضی وقت‌ها صدای حرف زدنشون رو می‌شنوی. رضا داداش  کوچیکت رو روی سینه‌ات گذاشتی. رضا خوابه. صورتش رو چسبونده به سینه‌ات. چقدر صورتش داغه.

 

...

 

صورتِ داغ رضا.... هنوز هم خوب یادته.... چقدر صورت رضا داغ بود. و تو به این فکر می‌کردی که چرا صورت مامان رو ندیدی. سوالی که هیچوقت جرات نکردی از بابا بپرسی...

 

...

 

 

 

بعد برام از دفتر خاطراتت خوندی ...

 

"... بابا می‌گه که مامان رفته یه جای خوب، مثل بهشت. حرفهاش یه جوریه، مثل حرف‌هایی که توی قصه‌ها می‌زنند. بابا می‌گه که تو دیگه مرد شدی. تو اینا رو خوب باید بفهمی. مامان دیگه بر نمی‌گرده پیش ما. بابا می‌گه داداشت رضا خیلی بچه‌است. می‌گه نباید بگذاری بفهمه مامان نیست. می‌گه باید سعی کنی هرکاری مامان براش می‌کرد رو براش بکنی. من، شب‌ها، رضا رو روی سینه‌ام می‌خوابونم. صورتش همیشه داغه. خواب که بره می‌گذارمش توی تختش.

 

دیروز بعد از ظهر خیلی گریه می‌کرد. دو ساعت، شاید سه ساعت توی بغلم بود. براش قصه گفتم، همون قصه‌هایی که مامان می‌گفت. دو سه تا بیشتر بلد نیستم، ولی هرکدوم رو دو سه بار گفتم. رضا خیلی بچه‌است اصلا نمی‌فهمه که من یه قصه رو دوبار گفتم.

 

وقتی رضا بغلم بود با خودم فکر می‌کردم درسته که من دیگه مرد شدم، ولی چقدر دلم می‌خواست مامان میومد و من رو هم یه کم بغل می‌کرد. بابا گفته وقتی که رضا پیشمه حتی به مامان فکر هم نکنم. دیروز وقتی رضا خوابش برد، گذاشتمش توی تختش و رفتم توی دستشویی. اون وقت به مامان فکر کردم، خیلی فکر کردم، به دست‌های گرمش، به بوی لباس‌هاش، به ناخن‌های پاش که حنا می‌بست، به اون روزهایی که می‌نشستیم و انار دونه می‌کردیم، به قصه‌هاش، به صداش وقتی منو صدا می‌کرد.... کاش بازهم منو صدا می‌کرد. خیلی دلم گرفت. اون‌وقت گریه کردم. خیلی گریه کردم. اون‌قدر که لباسم خیس شد. گریه‌هام که تموم شد رفتم دست و صورتم رو چند بار شستم که بابا که اومد نفهمه من گریه کردم. آخه بابا می‌گه، مرد هیچ‌وقت گریه نمی‌کنه. رضا که گریه می‌کنه بچه‌است. من به خدا نمی‌خواستم گریه کنم فقط دلم تنگ شده بود. اشک‌ها خودشون اومدند ...

 

...

کاش یکی به من می‌گفت چرا من صورت مامان رو ندیدم..."

...

...

...

 

 

 

 

نمی‌دونم چرا این صحنه این‌جور جلوی چشمم مونده، بعد از این همه سال… نمی‌دونم چرا این‌قدر برام آشناست. یادم میاد، من هم، اون‌شبی که این‌ها رو برام تعریف کردی، تا صبح نخوابیدم...

 

 

 

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم

هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها

او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب در آید از در یک خانه ی فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان

او را گذشته ای است، سزاوار احترام:
تبریز ما! به دورنمای قدیم شهر
در«باغِ بیشه» خانه ی مردی است با خدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا به داد ناله ی مظلوم می رسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مُزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
درباز و سفره پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یک زن مدیر گردش این دستگاه
او مادر من است

انصاف می دهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مُرد روزی یک سال خود نداشت
اما قطارها پُر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ

نه، او نمرده، می شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله می زند
ناهید، لال شو
بیژن، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد

او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
:اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت
.این حرف ها برای تو مادر نمی شود

پس این که بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من زد کنار،
در نصفه های شب.
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او باز زیر پای من نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.

نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه ی من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

او با ترانه های محلی که می سرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من به ساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت
وانگه به اشکهای خود آن کِشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی

او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.

در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.

آن شب پدر به خواب من آمد، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادرِه از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه ی باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند کرد
آنجا که زندگی، ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.

آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.

می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.

باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و امدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم


استاد شهریار

ببار ای بارون، ببار

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

علی معلم

هر که دلارام دید

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت