اگر شبی

اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
و عِده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار ِ من بودی!
کنار دلتنگی ِ دفاترم!
در گلدان چینی ِ اتاقم!
در دلم ...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِ‌انزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی ...

یغما گلرویی

شاید...

یک روز

شاید یک روز

وقتی که آفتاب گیسوی دماوند پیر را نوازش میکند

در یک غریو تندر بارانی

در یک نسیم نوازشگر بهار

یک روز...

شاید...

همراه پرواز پرستوی عاشقی

واژه لبخند به سرزمین سوخته من بازگردد

امید کوبه در را بفشارد

و سپیدی جای تمام سیاهی ها را پر کند

آن روز بر مردگان نیز سیاه نخواهم پوشید

حتی بر عزیزترینشان.